♥عاشقانــه♥سلطان غـ ـــم♥

آخرین سنگر سکوته! خیلی حرفا گفتنی نیست!

نه ! کاری به کار عشق ندارم ! من هیچ چیز و هیچ کسی را دیگر در این زمانه دوست ندارم انگار ... این روزگار چشم ندارد من و تو را یک روز خوشحال و بی ملال ببیند زیرا ... هر چیز و هر کسی را که دوست تر بداری حتی اگر که یک نخ سیگار یا زهرمار باشد از تو دریغ می کند ... پس من با همه وجودم خود را زدم به مردن تا روزگار ، دیگر کاری به من نداشته باشد این شعر تازه را هم نا گفته می گذارم تا روزگار بو نبرد ... گفتم که کاری به کار عشق ندارم !


                                                                    

نوشته شده در یک شنبه 16 بهمن 1390برچسب:,ساعت 18:53 توسط نســــــــــیم| |

..
رفتن يك اتفاق تازه نيست در انتهاي هر بودن ، نبودني هست اما نفهميدم ... كه چرا در پايان هر نبودن ، بودني نيست‌ ؟!

به سادگي ... سوالم را نداد پاسخ ، رفت ... و من مانده ام كه چرا عشق ناب و پاك ، فقط در شعر است ؟!

در دنياي روياها ، نه دنياي آدمها !!!

شك ميكنم به مجنون به ليلي شك ميكنم به فرهاد ، به شيرين ... به افسانه هاي بي تكرار شك ميكنم!!!

 

نوشته شده در یک شنبه 16 بهمن 1390برچسب:,ساعت 14:27 توسط نســــــــــیم| |

 

من به خوشنودی خود مینگرم، و به اینکه نفس عشق چه حالی دارد؟ 

و به اینکه تو چرا با همه شوق مرا میخوانی؟ و به یک قهر مرا میرانی!

تو مرا میفهمی، من تورا میخواهم، و همین ساده ترین قصه یک انسان است.

تو مرا میخوانی، من تو را ناب ترین شعر زمان میدانم. و تو هم میدانی: ... تا ابد در دل من می مانی. ...


نوشته شده در شنبه 15 بهمن 1390برچسب:,ساعت 22:23 توسط نســــــــــیم| |

 

 

رسم زندگي اينست.يک روز کسي را دوست داري و روز بعد تنهايي،به همين سادگي! او رفته است و همه چيز تمام شده است،مثل يک مهماني که به اخر مي رسد و تو به حال خود رها مي شوي. چرا غمگيني؟اين رسم زندگيست.تو نمي تواني انرا تغيير دهي...


نوشته شده در شنبه 15 بهمن 1390برچسب:,ساعت 21:29 توسط نســــــــــیم| |

 

 

هستم و چیزی نیست که بنویسم. وقتی تو نیستی و نبودنت آنقدر روشن است که در تاریکی گم شده ام. وقتی آنقدر نیستی که من هم خط خطی میشوم روی دفتر آبی ِ تو. وقتی آنقدر نیســـــــــــــــــــــــتی که کـــــــــــــــــــــــــش می آیند لحظه ها و نمیدانم کجا و کی به ته میرسند. حالا تو بگو از چه بنویسم. که بخوانی و آن ته مانده دلت هم لجن مال نشود؟! و از تمام هستی ِ تو و من ی بماند از آخرین حرف الفبای عشق....


 

نوشته شده در شنبه 15 بهمن 1390برچسب:,ساعت 21:23 توسط نســــــــــیم| |

 

عجب صفایی دارد این بی قراریها و این دلتنگی ها !...مانده ام که این فاصله ها اگر نبود ، آیا باز هم اینقدر مشتاق شنیدن صدایت از درخت و صندلی و ستاره بودم؟ همیشه فاصله ها باعث میشوند تا بیشتر قدر همدیگر را بدانیم، و بیشتر به دنبال هم بگردیم . مثل همین امروز که همه جا را به دنبالت گشتم ... حتی همه خوابهایم را یکی یکی جستجو کردم ...! همه جا رد پایت بود ... حتی موج صدایت به نرمی از تپه های خیالم بالا میرفت . اما خودت نبودی ... عزیزترینم ... حالا با همین واژه های بی صدا در کنار نام قشنگت نشسته ام . مرهمی نمی خواهم ... تنها اگر حوصله داری بی قراریهایم را بشمار..... هزار و یک ... هزار و دو ... هزار و سه ...


نوشته شده در شنبه 15 بهمن 1390برچسب:,ساعت 21:13 توسط نســــــــــیم| |

قالب : بلاگفا